آخرين عصر پاييزي
آخرين غروب پاييز
نم نم برف
و سرماي شهر کوهستاني
دخترک بدون توجه به برف و سرما
کنار خيابان
زير برف
در انتظار
در انتظاري مردي
که با اون نسبتي ندارد
او را نمي شناسد
ماشين ها بوق ميزنند
و برايش نگه ميدارند
دخترک اما در خيالات خود غوطه ور است
و توجه اي به اطراف ندارد
فقط گاهي به آن سوي خيابان نگاه ميکند
شايد که آن مرد را ببيند
ولي مگر او را ميشناسد؟!
نه .
نميشناسد او را .
گوشيش را از تو جيب پالتو در مي آورد
و شماره ميگيرد
پشت خط صداي مردي مي آيد که
رسيدم . رسيدم .
و دخترک گوشي را قطع ميکند
و باز منتظر ميماند
در آخرين غروب پاييزي .
و بعد از دقايقي
تاکسي اي جلوي پايش ترمز مي کند
و مردي پياده ميشود
و او را به نام ميخواند
دخترک فقط نگاه ميکند
مرد برگه هاي را به او ميدهد همراه با توضيحاتي
و باز سوار تاکسي ميشود
و دور ميشود .
آخرين غروب پاييزي
و دخترک به آسمان برفي زل ميزند
و آهي ميکشد
و به خانه بازميگردد
امشب شب يلداست .
وستا نوشت: سلام، بعد از مدتها برگشتم
درباره این سایت